گویند غایت حکمت، فهم و شناخت زیبایی است و سعدی خدایگان زیباییشناسی در معرفت ایرانی است. «زیبایی لطیفترین و بزرگترین ارمغان هستی و خداوند است و در میان ملل مختلف از معانی و معیارهای گوناگونی بر خوردار است» (تمیمداری و همکاران).
سعدی در حکایت 27ام گلستان چنین آوردهاست:
سیم، خوبرویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفتهاند: اندکی جمال به از بسیاری مال، و گویند: روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته، لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را منت دانند.
شاهد آنجا که رود حرمت و عزت بیند ور برانند به قهرش پدر و مادر و خویش
پر طاووس در اوراق مصاحف دیدم گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش
گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش
چون در پسر موافقی و دلبری بود اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود
او گوهر است گو صدفش در جهان مباش در یتیم را همه کس مشتری بود
در گفتاری از استاد شفیعی کدکنی شنیدم که گفت: هیچ چیز از تجربه زیبایی فراتر نیست. بالاترین حد درک انسانی زیبایی است. زیابیی است که فاتح نهاد همه مباحث جهان است. داستایوفسکی گفتهاست که آخرین حرف را زیبایی و تجربهی جمالشناسانه میزند. وفای تجربهی زیبایی آمد هه چیز مغلوب میشود». همی ایشان در ادامه با اشاره به شعر پیشگفته از سعدی میگوید که «اصل نظریه از درون این شعر سعدی درآمدهاست [هرچند] به نام داستایوفسکی معرف است.
شایسته است در این ارتباط، یادی هم از استاد اسلامی ندوشن عزیز بکنیم که سعدی را مظهر خرد ایرانی پس از اسلام میداند و گوید: «در واقع بوستان خردنامه بعد از اسلام است و سعدی میخواهد یک شاهنامه و خردنامه دیگری خلق کند. علاوه بر این او در جای جای بوستان از فردوسی یاد میکند و قهرمانان شاهنامه را به یاد میآورد».
و سخن را با غزلی از خود او به پایان ببرم:
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم