روزی که تصمیم گرفتم جزوۀ آگاهی کاذب و ایدئولوژی را مطالعه کنم ، به هیچ وجه تصور نمیکردم با تورقی در مطالبِ آن، توانسته باشم ظهور روشنفکری جدید در ایران را شناسایی کنم. اما به تدریج که با متنِ اصلی ارتباط بر قرار کردم، قطع نظر از اینکه متوجه شدم صاحب نوشتار هیچ نوع استقلال رأیی در مسایل فکری ندارد، و صرفاً با تکرار مباحثی که پیشتر بیان شده بود، نوعی مصادره در مباحث داشته، ولی از این موضوع نمیتوانستم چشم پوشی کنم که صاحب جزوه، چگونه تلاش کرده تا خود را از مرکز جاذبۀ روشنفکری دور کند. اما متأسفانه از آنجایی که چاه ویلِ روشنفکری بسیار قطور و گسترده است، هرکسی را نمی توان باور داشت که توانسته باشد از جاذبۀ روشنفکری جان سالم به در برده باشد. از قضا چون صاحب نوشتۀ آگاهی کاذب و ایدئولوژی، چنین تواناییای را نداشته، لاجرم برای گریز از این جاذبه، با توسل به مصادرۀ کردنِ مطالب، سعی داشته جای پایی برای خود محکم کند. به طوری که در این جزوه نمی توان صفحه ای را پیدا کرد، که با زاویه غیر مصادرهای به مسایل فکری پرداخته باشد. چگونه ممکن است مؤلفی، بدون اینکه استقلال رأیی از خود نشان دهد، از جیب دیگران برای تاختن به سایرین خرج کند، ولی در تهی بودن علمِ خویش فاقد آگاهی باشد. آیا این نمونۀ جالب توجه، جلوۀ دیگری از آگاهی کاذب نیست؟
برای نمونه، مؤلفِ آگاهی کاذب و ایدئولوژی، در پاورقی یکی از صفحات، با آوردن نقل و قولی ، به اصطلاح بر رضا داوری می تازد که گویا داوری نمونۀ جالب توجهی از بیبهره بودن از فضیلت خاموشی در عین جهل است.2 در حالی که برای هیچ کس پوشیده نیست که مؤلف آگاهی کاذب و ایدئولوژی، خودْ به طرق مختلف و با وامگیری های متعدد از مباحثِ جواد طباطبایی و سایرین، و همچنین با موضعِگیری کلی از نظرگاه ایشان، نه تنها صفحات کاغذ از «تکرار گویی» سیاه کرده، بلکه در نهایت راه درستی که پیشتر در حال اثرگذاری بود را به انحراف کشید است. اینکه تصور کنیم از موضعِ نقادی بصورت تند و تیز می شود بر شیوۀ اندیشیدن روشنفکرانه تاخت و به امید این که با فائق آمدن بر آن، امکان خروج از روشنفکری میسر می شود، نه تنها به منزلۀ داشتن آگاهیِ حقیقی نیست، بلکه عینِ خام اندیشی است. چنانکه مؤلفِ آگاهی کاذب و ایدئولوژی، هنوز به آن درجه از آگاهی نرسیده است که بداند پیش از تکوینِ - موضوعِ اندیشیدن-، امکان خروج از روشنفکری امکان پذیر نیست. و هر قدر اصرار بورزیم که با نقادی کردن در شرایط - فاقد نظامِ فکری جدید- میشود بر روشنفکری فائق آمد، تصوری پوچ و محال است. زیرا «موضوع اندیشیدن» در شرایط کنونی، تازه در حالِ مسیر یابی و نظام سازی است. یعنی موضوعِ آگاهی یابی ما از منظرِ امر ملّی، (که البته آبستنی از مفاهیم ژرف است) تازه در آستانۀ پیمودن راهیست که در غایت می تواند موضوعِ خودش را، یعنی مضمونِ ایران را بازنمایی کند.
در صورتی که در شرایط فعلی با وجودِ آن که مباحث جدیدی از سوی جواد طباطبایی مطرح شده، اما محتویات آن هنوز به مرتبهای نرسیده است که بشود استنتاج کلی به دست آورد . به سخنِ دیگر، ما کماکان «صورتِ معقولی» ناشی از استنتاج نظری از ایران را در دسترس نداریم. و این خود حکایت از آن دارد که وجوهِ آگاهی یافتن، با موانعی روبروست که نمی توان آنها را نادید گرفت. هرچند احتمال دارد برخی از افراد وانمود کنند که صورت معقولِ ایران، به آن درجهای رسیده است که بتوان به وجوه آن آگاهی یافت. و از این حیث، می توان با تکیه بر آن، موضعِ گیریِ سختی در برابر روشنفکری داشت. اما به رغم این دیدگاه، نگارنده بر این باور است که - موضوعِ اندیشیدن در بابِ ایران- با وجود این که در شرایط فعلی در حالِ مسیر یابی برای فهمِ خودش است، اما به نظر می رسد مهمترین عاملی که باید مورد توجه قرار گیرد ، این است که بتوانیم این آگاهیِ تاریخی را به محکِ دوران جدید بزنیم. چراکه به طور مثال، سنّت مداران اهل شریعت هم، در دورهای با مبنا قرار دادن شالودۀ دین و دولت، تلاش داشتن ثابت کنند دلایل انحطاط کشور نه به علتِ مواجهۀ آن با الزماتِ دوران جدید، بلکه سستی در عصبیتِ دین سبب ساز آن بوده است.
این بدان معناست، موضوعِ تفکر در زمانی که انفعال دامن ایران گرفته بود، در دوره ای، با پیوندی که به مبادی «نظامِ سنّت قدمایی» خورد، راهی را برای بازیافتن پیدا کرد که تنها با برآمدن نظامِ اسلامی می توانست پاسخی به این رویکرد باشد. زیرا این نوعِ آگاهی از «نظامِ سنّت»، ناشی از خط مشی بود که ایران را تا آن زمان، بر پایه هایش نگه می داشت. و ممکن نبود جز بر پایۀ این خط مشیِ، امکانات جدیدی در قلمروی نظر و عمل به دست دهد. همچنین از نظرِ مشروعه خواهان، نظامِ سنّتْ ، دارای منظومۀ خاصِ خودش بود که تنها با هنجارها و شاخصه های تاریخیاش امکان پایداری پیدا می کرد. و اگر چنانچه تفسیرهای جدیدی به درون آن راه مییافت، صورتِ تاریخیِ آن به عنوانِ« سنّتِ به هم پیوسته» از بین می رفت؛ و همان طور که شیخ فضل الله نوری هم پیشتر گفته بود، هر تغییری در ماهیتِ نظامِ سنّت، نوعی بدعت به شمار خواهد آمد. و از قضا پس از اندک زمانی معلوم شد که نظر مشروعه خواهان درست بوده است. چراکه جنبش مشروطه خواهی ایران به علت آنکه فاقد نظام فکری جدیدی بود، نمی توانست به غیر از مبانی سنّت قدمایی به چیزی دیگری تکیه کند، و از آنجایی که نظامِ سنّت به لحاظ تاریخی و هنجاری، قادر به تحمل چنین تغییراتی نبود، در نهایت مشروطیت ایران را به یک بدعت بزرگ تبدیل کرد.
بنابراین روشن است که هر نوع آگاهی، حتی آگاهی جدید از سنّت، نمی تواند به منزلۀ رسیدن به سرانجام نیک باشد. پس چنین می نماید که مبانیِ آگاهی نوآیین باید بصورت مستقل و بر پایۀ خودش فهمید شود و استوار گردد. در غیر این صورت امکان تحقق آن غیر ممکن می شود. از طرف دیگر، بنیانِ متفاوتی از «سنّت»، در کانونِ فکریِ ایرانیان وجود داشته که متولیان آن را میتوان از زرتشت تا سهروردی و نیز در سالهای اخیر به غلامحسین دینانی اشاره کرد، که این سنّتِ فکری را با تمام سختیها زنده نگه داشته اند. این بنیانِ فکری، با وجود اینکه تنها در برخی از ادوار تاریخی کامیاب بوده، با این حال در قلمروی حکمت و فلسفه همیشه در مرکزِ تفکرِ ایرانیان قرار داشته است. ولی به موازات این سنّت، همان طور که پیشتر هم گفتیم سنّتی از حیثِ مشروعهخواهی وجود داشته است که به طور عمده در ادوار تاریخْ بر تمام شئونِ انسانی مسلط بوده است. به همین علت خواسته و یا ناخواسته سنّتِ فلسفیِ ایران را در طول تاریخ متأثر از آن کرده است. به طوری که امروزه سنّتِ فلسفیِ ایران، به لحاظ ظاهری هیچ تفاوتی از منظر عُقلایی بودن آن با مبادی شرع ندارد، گویی که این شیوۀ اندیشیدن از سنخِ سنّتِ مشروعهخواهی است. در صورتی که وقتی پرتویی به شیرازههای آن می افکنیم، با وجود آن که هیچ نسبتی با نظامِ سنّت قدمایی ندارد، اما تنقیح و تمیز آن و بیرون کشیدن محتوای درونیاش از دل نظام قدمایی کار بسیار مشکلی است. البته تا آنجا که من اطلاع دارم، جواد طباطبایی و غلامحسین دینانی این کار سترگ را به عهده گرفته اند، و فکر میکنم از برخی جهات هم توفیق یافته اند. با این حال به نظر میرسد با کارهایی که ایشان انجام داده اند، این امکان ایجاد شده تا مقدمات لازم برای ایستادن در نوع تفکری که با منطق عقلی بتوان امور انسانی و فرهنگی را با آن توضیح داد فراهم گردد.
این سخن ناظر بر این واقعه است که امروزه بویژه در چهار و پنج سال اخیر، حرکت در مسیر آگاهی یابیِ نوآیین، در حالِ متحول شدن است. و اینک می توان با تکیۀ بر آن، امکانات نظری جدید را برای الزاماتِ دوران جدید ایران به دست آورد. و گمان می رود در سالهای آتی تحولات بسیاری را در این عرصه تجربه کنیم. با این همه، کوششهایی که در چند دهۀ اخیر صورت گرفته، اما هنوز آگاهی یافتن از موضوعِ امر ملّی ، کماکان با هالهای از ابهام و تناقض روبرو است. و این خود مانع از آن میشود که در فرآیندِ آگاهی یابی ، به یک علم دقیق و نوآیین دست یافت. زیرا مسلم است که ترتب آثار علمْ در شرایطِ شناختِ شدنِ غایت آن چیزْ می تواند در ذهنْ نمود پیدا کند؛ و بطور واحد و کلی، صورتِ معقولِ خودش را با تمام صورِ جزئی، در یک «مفهومِ کلی» منقش کند. در حالی که چون هنوز پیچیدگی و تناقضات عدیده در محتوای مفهومِ ایران وجود دارد، به این سادگیها امکان علم پیدا کردن میسر نمیشود. یعنی موضوع تفکر در کلیت آن به علتِ اینکه به درجهای از صور حقیقی مترتب نشده، امکان آن را نمی دهد تا در شرایط کنونی از محتویات آن آگاهی یافت. چه برسد به این که از موضعِ آن به نقادی پرداخت. و این خود نشان می دهد که مؤلفِ آگاهی کاذب و ایدئولوژی، چون قادر نیست به صورتِ منفرد، به بخشی از مسایلِ فکری ایران توجه کند، و با استقلال رأی، توضیحی در بابِ مسایل ناروشنِ دهد؛ تنها با قبضهنویسی سعی کرده جلوۀ جدیدی به روشنفکریِ ایران ببخشید.
اگر قرار بر این باشد با تقلید کورکورانه، در جهت دست و پا کردن نامی برای خود بر آییم، چگونه می شود با تهی بودن از دانشِ لازم، جزوهای نوشت که مضمون آن نقدِ آگاهی کاذب و ایدئولوژی است. این سخن نگارنده در زمانی گفته میشود که ایران برای نخستین بار به یک موضوعِ فلسفی تبدیل شده است. و اگر هر اندیشمندی قصد دارد خدمتی به این سرزمین کند، باید بصورت هماهنگ مسایل بنیادین ایران را بخوبی بشناسد، و با التفات به دنیای جدید، در مسیر آگاهی یابیِ نوآیین از ایران گامی درست بر دارد. شکی در آن نیست که روشنفکری ایران، از زمان عصر زرین خود، که در دورۀ ناصری تا حدودی مسیر درستی را پیمود، اما از بد حادثه، و منحرف شدن جریان آن، تاکنون شرایط امکانی به وجود نیآمده است تا طیفِ روشنفکری ما بتوانند در کانونِ فکریِ میهنِ خود اشتغال بورزند. این نه مشکلِ طبقۀ روشنفکری، که مشکل در نبود اندیشمندانِ نادری همچون جواد طباطبایی بود که نتوانستند پیشتر در مسیر تفکر، راه آگاهی نوآیین در ایران را هموار کنند. بدیهی است که از زمان فراهم آمدن مقدمات مشروطه خواهی، و در فقدان مبانی نظری جدید، هیچگونه موضوعِ اندیشهای جز تئوریهای مبتذل و سطحی در میان محافلِ روشنفکری مطرح نشد، تا بواسطۀ آن، مرکز ثقلی برای تفکر آنان باشد. ولی خوشبختانه در زمانه ای که ما زندگی می کنیم، این مسیر هموار شده، و موضوع تفکر در بابِ ایران نیز ، اکنون در کانون اندیشه قرار گرفته است؛ و بی شک روشنفکران ما در سالهای آتی خواهند توانست خود را وارد این میدان کنند. در صورتی که مؤلفِ - آگاهی کاذب و ایدئولوژی – بیآنکه به تحولات جدید در روزگار ما توجه کند، و دیدگاهِ خود را بصورت «همزمانی» توضیح دهد، همچنان در حال و هوای دهۀ قبل جا مانده است، و اساساً مطالبی که به آن پرداخته، بجای اینکه یک گام به پیش نهاده باشد، دو گام به پس نهاده و در نتیجه فاقد اهمیت است.
درست است که « با سیطرهای که ایدئولوژیها از نیم سدۀ پیش پیدا کرده اند، به نظر میرسد که در شرایط کنونی آگاهی یابی نوآیین ایرانیان جز از مجرای نقّادیِ ایدئولوژیها، یعنی ایضاح منطق سیطرۀ آگاهی کاذبی که در میدان معرفتی ایدئولوژیها تکوین پیدا کرده است، امکان پذیر نخواهد بود.»3 اما به هر حال نمی توان منکر این موضوع شد که جواد طباطبایی شخصاً با نقادی منطقی، این راهِ سترگ را پیموده است، و دیگر لزومی ندارد که بار دیگر همان سخنان را به ظاهر متفاوت تکرار کنیم. مؤلفِ آگاهی کاذب و ایدئولوژی می نویسد: «از این آشوب فکری و توهّم تولیدِ علم فراتر رفتن- که تلاش برای عبور از درِ تنگِ آگاهیِ تاریخی و نوشتن چیزی است که دکتر جواد طباطبایی با وام گرفتن از بیهقی و پرداختن آن، «تاریخ بیداری» نامیده است – مستلزم خروج از شیوۀ اندیشیدن روشنفکرانه و سنجش وجوهِ آگاهی کاذبی است که تداوم خالی شدن مفاهیم از مضمون زیر لوای آن، جز نابودیِ بنیانِِ آگاهیِ تاریخی نمی تواند باشد.»4 بله حقیقتاً جز این نمیتواند باشد. اما واقعیت این است که نمی شود در غیابِ- صورتِ معقولی از ایرانْ- که خود را در یک نظریۀ تاریخی بازنمایی می کند، شرایطِ بیداری را برای ایرانیان میسر کرد. چه برسد به آنکه خروجِ از شیوۀ اندیشیدن روشنفکرانه امکان پذیر باشد. زیرا تا وقتی که اجزای صوری در شناختِ ایران، به دلیل وجود خلاء در مبانی، سببسازِ بحرانِِ آگاهی میشود، ساده لوحانه است که تصور کنیم در غیابِِ شناساییِ علتِ آن، می توان منشأ اثراتِ بیرونی را در معلولات جستجو کرد. به عبارت دیگر، درست است که ایرانیان دارای نظریۀ تاریخی هستند، که با نیرو گرفتن از جهان بینیشان، گامی در تاریخ جهان نهادهاند؛ ولی تا زمانی که اجزای از هم گسستۀ این نظریه، بار دیگر به هم پیوند نخورد و از نو بازتعریف نشود، امکان دریافت «علم» برای ایرانیان، بویژه برای روشنفکران، مقدور نخواهد بود. چراکه ایران پس از آنیکه گامی در تاریخ جهان نهاد، و نیز بعد از تحملِ ضرباتی که بر پیکرش فرو آمد ( مانند حملۀ اسکندر مقدونی و ...)، از درون، بویژه از نظر محتوای فکری، تغییراتی را پشت سر گذاشت که در نهایت شیرازۀ اصلی ایران در ادوار تاریخ ناکام ماند. و عملاً وجوهِ نظری ایران در قلمروی اندیشه و عمل نتوانست به صورت اصلِ اوّلیه استوار بماند. از سوی دیگر مهمترین رخدادی که در ناکامی مبادی ایران اثر منفی گذاشت، انقلاب اردشیر بابکان بود که در حوزۀ نظر و عمل، مرکز ثقلِ تفکر در میان ایرانیان را از حوزۀ فلسفه و منطقِ عقلی، به حوزۀ الهیاتی سوق داد، و از آن پس، همان طور که بارها در جای دیگری گفته ام، «سنّتِ مشروعه خواهی ایران» را با «شریعتِ مزدیسنا» پایه گذاری کرد. و حتی پس از فروپاشی ساسانیان نیز، این سنّت در بین ایرانیان باقی ماند، و از قضا در تداوم فرهنگی در دورۀ اسلامی، بصورت یک سنّتِ تاریخی، سببسازِ نظام های سیاسیِ بعدی در ایران شد. یعنی این «سنّتْ» عملاً خط مشیِ مداومی را به تاریخ ایران بخشید که حتی تا فراهم آمدن مقدمات مشروطه خواهی هم، نقش محوری را در مناسبات سیاسی اجتماعی ایرانیان بر عهده داشت. افزون بر آن، این انقلاب نه تنها در قلمروی نظر، که در حوزۀ عمل هم در قالبِ شاهِ دارای فرّهِ ایزدی (آگاه از شریعت) تجلی یافت. به این معنا که شاهِ دارای فرّه ایزدی، نمایندۀ دستگاه شریعت مزدیسنا بود که نظام اخلاقیِ مزدیسنا را در امور دنیوی پیاده میکرد. به این امید که، نظام اخلاقی مزدیسناییْ دروازۀ عروجی باشد در جهتِ تحقق یافتنِ مدینۀ فاضله. البته مدینهای که از سنخِ ایرانشهرِ مقدس بود.5
خلاصۀ این بحث ناظر بر چند نکتۀ مهم است که در سطور پایین اشاراتی به آن خواهم کرد . نخست اینکه گفته شد ما در شرایط فعلی به دلیل تناقضی که از نظر مبانی نظری در ایران داریم، به آن صورتی که باید، صور نظری ایران بازنمایی نشده است. و از این نظر ما تازه آغاز راه هستیم. و تا زمانی که وجوه نظری ایران به طور کلی از مفاهیمِ مجهولْ تنقیح و ایضاح نگردد، هیچ امکانی برای آگاهیِ یافتن از ایران فراهم نخواهد شد. از این سخن چنین بر می آید که در واقع ما به آن درجهای از آگاهیِ تاریخی نرسیده ایم که با تکیه بر شیرازههای اصلی آن، بتوانیم استنتاجی کلی از مبانیِ آن را استخراج و سپس با الزاماتِ دنیای جدید توضیح دهیم. دوم اینکه: اگر چنانچه این مبانی در قالب یک مفهومِ نابْ قابل توصیف باشد، کار مهمی که باید صورت بگیرد این است که امکانات محکمی در مبانی نظری آن وجود داشته باشد تا در جدالِ نظری با سنّت قدمایی، بتواند از خود دفاع کند. زیرا چنانچه اگر مبانی نظری ایران به درستی وصف شود، و نیزْ روی منطقِ تاریخیاش بایستد، خود به خود، صورت قضیه قابل دفاع خواهد بود؛ بدون این که نیاز باشد با «مغالطهکاری» سعی در اعمال کردن آن را داشت. این روشی است که بر خلافِ ایدئولوژی ها نیاز به شانتاژگری ندارد. در حالی که قبضهِ نویسِ آگاهی کاذب، بدون توجه به این مسایل، به همان منبعی چنگ می زند که خود منتقد آن است.
باری تمام این موارد حکایت از آن دارد که در شرایط کنونی با اینکه نوکِ پیکانِ نقادی به سوی روشنفکری برده شده است، اما گیرندگان این پیکان، نمیتوانند از جاذبۀ روشنفکری رهایی یابند. به همین خاطر با رویکردِ انتقادی، خود را در پوششی نو استتار می کنند تا بلکه سایرین از جایگاه آنها مطلع نشوند. در صورتی که این پنهان کاریها مانع از آن نمی شود که پرده از چهرۀ روشنفکری جدید ایران نیافتد. با این اوضاع و احوال، مؤلفِ آگاهی کاذب، با عادتی که در «تصرف نویسی» دارد، مینویسد: «تکرار این نکتۀ مهم که روشنفکری، موضعی در مناسبات قدرت و وضعی در رابطۀ نیروها است، نباید با تعابیر دم دستی چون «سیاست زدگی» لوث شود. «سیاسی بودن» - و البتّه چیزی از «سیاست» ندانستن – نه امری عارض بر روشنفکری، بلکه مؤلفۀ اصلیِ هویّت آن است. بّلعجبیِ آن نیز نه در شرکت روشنفکران در امر سیاسی – که حقّ تمام شهروندان است – بل آن جا است که این «سیاسی بودن»، مبنایی برای بحث در حوزههای معرفتی و تولید علم قرار میگیرد.»6 در واقع این سخن از زبان کسی جاری می شود که خود او در سیاسی کردن بحثِ معرفتْ نمونۀ مثال زدنی است. چنانکه اگر ما مفهومِ «سیاست» را در دوران جدید به معنای دانشی در باب قدرت برشماریم، در این موضوع نمیتوان تردید داشت که «قدرتْ» حاصلِ چیرگی و غلبۀ یافتنِ چیزی بر چیز دیگر است. یعنی مفهوم «قدرت» به معنای دقیق کلمه، قطع نظر از اینکه در قلمروی عمل به وقوع بپیوندد و یا در حوزۀ نظر، غایتِ آن، انگیزه ای است که در شرایطِ غلبه یافتن نمود پیدا میکند. و از آنجایی که قبضه نویس ما در سراسر جزوهاش، با قصدِ چیرگی بر (داوری، شایگان، دوستدار و ...) اقدام به عمل کرده، اما از این مسئله غافل مانده است که روش او نتیجۀ عکس را در پی داشته و اساساً تمام رشتههای او را پنبه کرده است.
واقعیت این است « اگر [گفتنِ] حقیقت به رسوایی می انجامد، استقبال از رسوایی بهتر است تا ترک حقیقت.»7 چراکه در غیر این صورت اگر از گفتن حقیقت شانه خالی کنیم، همان طور که «قبضه نویس» ما مکرراً از گفتن آن گریزان بوده است، به تدریج سنگِ بنایی خواهد شد که گویی هرکسی می تواند با روشی نو و متنوع، سرپوشی بر طیفِ روشنفکری ایران بگذارد. در حالی که در شرایط کنونی مسایلِ پچیده ای در قلمروی اندیشۀ ایران، بویژه در حوزۀ سیاساتِ آن وجود دارد، که بجای پرداختن به آنها، نباید انتظار تحولی شگرف از مباحثِ حاشیه ای را داشت. زیرا بدیهیست که با حاشیه سازی کاری صورت نخواهد گرفت. بلکه باید مستقیماً به کانون تاریخ اندیشه متمرکز شد، تا بتوان در ژرفترین نقاط آن، در جایی که خاستگاه ایران از آن بر آمده، به سرچشمه هایی رسید که امکان ایستادگی و دفاع از ایران را به ما بدهد. و این مهم، تنها با توضیح دادن مفهوم ایران میشود به یک درک فراگیر رسید. احتمالاً از آن پس، امکانی فراهم خواهد شد تا در ساحت علمی، آگاهیِ نویی از حیثِ «خودآگاهیِ کل»8 پدیدار شود. و به اعتبار آن هم، بنای علمی کشور بر پایههای آن بایستد. بنابراین روشن است تا زمانِ فرا نرسیدن دریافت کلی از شیرازه های تاریخی ایران، که ناظر بر ورود ایران به تاریخ جهان است، نمیتوان دمی از «آگاهی» و «بیداری» زد. چراکه ما در وضعیتِ کنونی کماکان تهی از «خودآگاهی کل» هستیم. اگرچه در چند دهۀ اخیر، دربارۀ فهم ما از ایران تزهایی به میان آمده است، اما همان طور که روشن است این تزها قادر نبوده اند تا به معنای واقعیِ کلمه، صورتِ معقولی از ایران را در ساحتِ ذهنی ارتسام ببخشند. زیرا اگر پرتوهای معرفتی آنها قوت حقیقی داشت، هیچگاه در مسیر آگاهی یافتن، با مانعی تحت عنوان «مشکلْ» روبرو نمی شد. پس اگر در چنین وضعیتی، ایرانْ و نسبت آن با دوران جدید به یک «مشکل» تبدیل شده، بی تردید علتِ مشکل را باید در عدم «خودآگاهیِ کل» دانست و نه صرفاً روشنفکری: آگاهی کاذب و ایدئولوژی. بنابراین وقتی ما با چنین موقعیتی مواجهه هستیم، باید بدانیم که با تهی بودن از آگاهیِناب، نمی توانیم نقدی بر آگاهی کاذب وارد کنیم. زیرا نقادی کردن در چنین شرایطی، خودْ، نشان دهندۀ آن است که در دامِ آگاهی کاذب افتادهایم. و از آنجایی که قبضه نویس ما به این اصل بنیادین واقف نبوده، سخن گفتن از جایگاهِ منتقد، بی درنگ نتیجۀ عکس رابه دنبال خواهد داشت. کمااینکه جزوۀ « آگاهی کاذب و ایدئولوژی» نمونۀ بارزی از این مسئله است.
منبع: گلشن مهر